برای دیدن مطالب بیشتر کلیک کنید
صمد بهرنگی
فقر چیزی را نداشتن است
اما آن چیز پول نیست غذا و طلا هم نیست
فقر گرسنگی نیست عریانی هم نیست
فقر همان گردو خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته
یک کتابفروشی مینشیند
فقر تیغه های برنده ماشین بهزیافت است که روزنامه های
برگشتی را خرد میکند
فقر کتیبه سه هزار ساله ایی است که روی آن یادگاری می نویسند
فقر پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به وسط خیابان پرتاب میشود
فقر روز را بی غذا سر کردن نیست
فقر روز را بی اندیشه سپری کردن است...!